یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

من كه از ياد نبردم و نخواهم برد اما....

من كه از ياد نبردم
و نخواهم برد
اما تو ميتواني
كه فراموش كني
آمدي و مرا به اوج رساندي
تو سبزو ساده ترين اتفاق بودي
و پلك هاي تبسم مرا صدا كردي
دستهاي غريبه ات به تارو پود خسته ام گلي داد
دستهايم را فشردي
گل را به امانش سپردي
خواستي عهدي باشد گرم براي روز هاي سردي كه مي آيند
اما سردي زمانه كافي نبود كه خودت را هم دريغ كردي؟
نه تو نميداني
كه من تا آخرين نفس
وفادار عهد توام
نه ازآن رو كه وابسته بمانم
گرچه تو دل به هزاران سرا داري و يادي نميكني
كه اينجا اگر راهي ميجويي اميني ست از دلي كه برايت روان شد
اما من گلبرگهاي مهرت را گرامي ميدارم
تو در حضور نفس گرم تابستان
پر از سخاوت سرخ يك ترانه بودي
تمام دفتر جانم را پر از خودت كردي
بهانه اي شدي و رفتي
من
به سايه روشن تقدير شدم تسليم
حال كجايي تا مرا رساني تا به اوج؟
دلم دوباره برايت بهانه ميگيرد
اگر دوباره نگويي
قصه از آغاز

javahermarket

یک داستان

شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و بگو چه می بینی؟»
واتسون گفت: «میلیون ها ستاره.»
هولمز گفت: «چه نتیجه ای می گیری؟»
واتسون گفت: «از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید سه نیمه شب باشد.
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:«واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!»

در زندگی همه ما گاهی اوقات، بهترین و ساده ترین جواب و راه حل وجود دارد ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم یا سعی می کنیم پیچیده فکر کنیم که آن جواب ساده را نمی بینیم.

javahermarket

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


narvan1285

نارون

narvan1285

http://narvan1285.loxtarin.com

یک نفس تا خدا

من كه از ياد نبردم و نخواهم برد اما....

یک نفس تا خدا

ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

یک نفس تا خدا