زندگی یعنی چه ؟
دخترک فکری بود
فکر آن انشایی که معلم می خواست
" زندگی یعنی چه ؟ "
دخترک از پدر پیر و زمینگیرش خواست
تا دهد پاسخ او
پدرش شرمنده ، خسته و درمانده
روی از او برگرداند
سر به زانو زد و آرام گریست
دخترک اما ، تنها
لرزش شانه ی او را نگریست
وقتی از سوی پدر پاسخش را نگرفت
رو به مادر کرد و
با نگاهش پرسید:
" زندگی یعنی چه ؟ "
مادر او انگار غرق احساس پدر بود هنوز
در نگاه خیسش عشق فریاد کشید
بار دیگر پرسید
" زندگی یعنی چه ؟ "
مادرش در عوض پاسخ او
سوزنی داد به دستش و به او گفت
که این را نخ کن
" زندگی یعنی این ! "
دخترک سوزن نخ کرده به دست
زل به مادر زد و
محو تنهایی دستان پر از مهرش شد
متن انشاء این شد:
زندگی یعنی: شرم غمگین پدر از دختر
لرزش شانه و چرخاندن صورت به سمتی دیگر
زندگی یعنی اشک پنهان پدر
عشق سرشار و دل دریایی
زندگی یعنی دست تنهایی و صبر مادر
زندگی رد شدن از روزنه ی این دنیاست
تلخ خندی ست ولی
گاه گاهی زیباست . . .
نظرات شما عزیزان: