دستان تو
بگذار که دستان تو را باز بگیرم
تا از تب دست تو به یکباره بمیرم
با اینهمه تنهایی و افسردگی و درد
عمری است به چشمان قشنگ تو اسیرم
مانند یکی قایق در موج گرفتار
من گم شده بودم به تو افتاد مسیرم
دیگر هوس رفتن از این شهر ندارم
هرچند که دلتنگ ترین فرد کویرم
با عشق تو خوشبخت ترین مرد جهانم
بی عشق تو نه رود ،که یک جوی حقیرم
نگذار که بااین تن دلمرده بی روح
در حسرت دیدار تو با درد بمیرم
این فاصله مثل خوره افتاده به جانم
دور از تو ازاین جان به لب آمده سیرم
گفتند فراموش کنم خاطره ات را
این آخر عمری که نباید بپذیرم
نظرات شما عزیزان: