تو همين جاهايي............
یادم رفت، تو را؛
پی اندوه نگاری که شبی
بیخبر رفت و دگر باز نگشت!
یا پی لذت شادی ژرف، روی اندیشه پر وسوسهی دانایی!
آری این بار هم انگار، یادم رفت تو را...!
به کجا میرفتیم، که تو از خاطر من میرفتی؟!
به جهانی که در آن، از زمین دلمان، علف هرز چرا؟! میرویید؟!
یا به آن وادی سرگردانی، که هوایش همه از حسرت و تردید، به تنگ
آمده بود؟!
به کجا میرفتیم؟!
تو پر از معجزه بودی و من و دل
در دل روشن نور،
با چراغی مبهم اما و اگر، پی تو میگشتیم!
... تو، همین جاهایی...
من تو را میبینم؛
که در آغوش زلال شبنم، مثل موسیقی آرام هوا، مینشینی و به
من میخندی...
یا همین نزدیکی، روی لبخند پر از مهر خدا
مثل یک کودک پر شور و امید، دست تردیدم را، به یقین میگیری!
تو، همین جاهایی...
من چرا یادم رفت؟!
که تو هستی! پای پرواز پر پروانه!
و چرا میگشتم، همهی دنیا را، پی برهان و دلیل؟!
این همه کافی نیست؟!
این همه خوبی و نور، این همه شادی و شور...؟!
این همه زیبایی...؟!
این همه لحظهی سر مست غرور...؟!
... او اگر رفت...!!!من چرا دلتنگم؟!
... که تو هستی!!!
و کسی میآید، که به ایمان تو بیتردید است!
و دلش، آنقدر بیرنگ است، که از آن سوی دلش حرمت آبی فردا پیداست!
من، چرا یادم رفت، که تو هستی،
و چرا میگشتم، همهی عمرم را، پی فهمیدن تو...؟!
که تو هر لحظه همین جاهایی... و مرا، میفهمی!
و من از بودن تو، خود آرامش و عشقم، و پر از نور و امید...
و دگر میدانم، که تو هستی، همه جا و همه وقت!
و به من نزدیکی...
تو، همین جاهایی...
نظرات شما عزیزان: