خاك خوشبخت.....
سالها پیش از این
زیر یك سنگ گوشهای از زمین
من فقط یك كمی خاك بودم همین
یك كمی خاك كه دعایش
پر زدن آنسوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله كهكشان بود
خاك هرشب دعا كرد
از ته دل خدا را صدا كرد
یك شب آخر دعایش اثر كرد
یك فرشته تمام زمین را خبر كرد
و خدا تكهای خاك برداشت
آسمان را در آن كاشت
خاك را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاك
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاك خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم ؟!
نظرات شما عزیزان: