وداع...........
و در آن شب که وسیع ِ دل ِ من می گیرد
تو مرا می خوانی
دل شوریده ی من
به غزلخوانی تو می میرد
و در آن شب که غزلت رنگ وداع بر تن داشت
گفتمت طاقت دوری هرگز !
جان ِ من همره ِ تو بار سفر می بندد.
تو به من می خندی .........
خنده ای تلخ و حزین
یادم امد که در آن شب باران
زیر گوشم می گفت
بوسه ای ، عطر و گلی بدرقه ی راهش کن
ای دریغا باران.........
این وداع مرگ من است
رفتنش هیچ ندارد سویی
دیگر اینجا ندارد نوری
من دگر هیچ ندارم شعری
او به من شعر عطا کرد و خودش لالم کرد
من دگر شاعرِ مردابم و مرگ
شاعر مرده ی این بیت منم
غزلم خشکیده
طبع شعرم مرده
پیکرم افسرده
من فقط زنده به امید هستم ......
نظرات شما عزیزان: