شعر
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می کنی؟
اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای!!.................خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما٬.........تو مچاله می شوی٬
تکه ای زباله می شوی.........پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست؟
دستمال کاغذی دلش شکست..........
...........گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کردو گریه کردو گریه کرد......
......................در تن سفید و نازکش دوید
خون دود
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد........
مثل تکه ای زباله شد..................
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال.......او.........
با تمام دستمال کاغذی ها فرق داشت.....
چون که در میان قلب خود
دانه های اشک داشت
نظرات شما عزیزان: